《بوم نقاشی》

Màu nền
Font chữ
Font size
Chiều cao dòng

زندگی مثل بوم نقاشیه، ماهم نقاشیم
با هر قدم که برمیدارم خطی روی اون میکشیم.

گاهی یک نقاشی زیبا و رنگی
گاهی خطوط شلوغ قرمز
گاهی خطوط بی معنی مشکی
هرکدوم مفهوم و ارزش خودشون رو دارن
و هر کدوم اثر خودشون رو میزارن...

اگه یک نقاشی زیبا کشیده باشیم اما روش رنگ مشکی بریزیم اون سیاهی هیچوقت پاک نمیشه!

تو نقاشی زیبای من بودی؛
چشم هات آبی آسمون بود
لبخندت خورشید وسطش،
صدات درخت های بزرگ و زیبا
دست هات سبزه های زمین
لب هات گل های بنفش بین سبزه ها
آغوشت آبشار چشم گیر وسط نقاشی
و گرمای تنت پروانه های زیبا و رهگذر.

نفس هات...
اونارو توی نقاشی نکشیده بودم.

انقدر محو چشم هات میشدم
انقدر توی زیبایی لبخندت و آغوش گرمت محو میشدم
که یادم رفته بود نفس هات از همه چیز مهم ترن.

همیشه میگفتی عشق یعنی آفتابی که صبح ها بین موهام میتابه،
یعنی لبخندم ،
یعنی هرکار کوچیکی که انجام میدم.

منم میگفتم عشق یعنی آغوشت، یعنی صدات که برام حرف میزنه

اما اشتباه میکردم.
من اونجایی معنی عشق رو فهمیدم که بعد از خرد شدن قلبم تنها چیزی که باقی مونده بود سکوت بود.

بارون که میاد یادت میوفتم!
وقتی زیر بارون راه میرفتیم و من رو توی بغلت میگرفتی و محکم فشار میدادی تا سردم نشه

برف که میاد یادت میوفتم!
وقتی با صدای بلند به رد پاهامون روی برف میخندیدی و شال گردنم رو محکم میکردی

هوا که ابری میشه یادت میوفتم!
وقتی جلوی پنجره مینشستی و به آسمون ابری نگاه میکردی
و وقتی متوجهم میشدی دستم رو میگرفتی و من رو توی بغلت میکشیدی و کنار گوشم حرف میزدی

توی تابستون یادت میوفتم!
وقتی میرفتیم پیاده روی و از گرمای هوا غر میزدی ولی من رو توی سایه میفرستادی

توی بهار یادت میوفتم!
وقتی نسیم به موهات میخورد و عطرشون رو برام میاورد

توی زمستون و پاییز یادت میوفتم!
گرمای آغوشت تنها جایی بود که من رو گرم میکرد
تنها جایی بود که برام امن بود.

همیشه یادت میوفتم
وقتی بارون میاد!
وقتی هوا آفتابیه!
فقط و فقط یاد تو میوفتم

تو تابلوی نقاشی من بودی
زندگی من بودی
ولی من نفس هات رو فراموش کرده بودم
مهم ترین چیز رو جا انداخته بودم
و بعد دیگه اونها نبودن
تموم شدن
قطع شدن...

نتونستم خودم رو برای فراموش کردنشون ببخشم
الان کل نقاشیم سیاهه
خودم رنگ مشکی رو روش خالی کردم
این تاوان فراموش کردن مهمترینمه

جای خالی نفس هات رنگ مشکی نقاشیمن
حالا هر قدمی که بر میدارم مشکیه
رنگ دیگه ای برام معنی نداره

نه درختی هست نه گل و پروانه ای
نه آسمونی هست نه خورشیدی
نه سبزه ای هست نه مکان امنی

همش تو بودی تهیونگ!
تابلوی من تو بودی
زندگی من تو بودی
حالا دیگه چیزی نیست
فقط سیاهی
فقط سکوت...

Bạn đang đọc truyện trên: Truyen2U.Pro